قصه رهایی اولین فریادهای در گلو مانده/ روایتی از چگونگی اولین تظاهرات علیه شاه در ابرکوه

اولین تظاهرات مبارزه علیه رژیم پهلوی در ابرکوه به دلیل دستگیری شیخ علی اسلامی نماینده آیت‌الله گلپایگانی و امام جماعت مسجد صاحب‌الزمان (عج) شکل گرفت و مردم با فریادهای «مردان حق زندان‌اند یا کشته در میدان‌اند» شکل گرفت.

به گزارش خبرنگار کارآفرینان اقتصاد در یزد، نیمه‌های شب بود که سه ژاندارم مسلح در اطراف مسجد صاحب‌الزمان (عج) پشت یک کامیون پنهان شده و از رفتارشان معلوم بود که در کمین یکی دیگر از مبارزان هستند. کمی آن‌طرف تر هم یک پیکان جوانان دیده می‌شد که چند ساواکی در آن منتظر نشسته بودند.

صبح روز بعد خبر دستگیری شیخ اسلامی در شهر پیچید که سحرگاه هنگام رفتن به مسجد، دستگیرشده است. شیخ علی اسلامی یکی از نمایندگان آیت‌الله گلپایگانی بود که به ابرکوه جهت تبلیغات دینی اعزام ‌شده بود.

آتشی که زبانه کشید

دستگیری شیخ، جرقه‌ای شد برای شعله‌ور شدن آتش ظلم‌ستیزی مردم ابرکوه و به‌این‌ترتیب ماه رمضان سال 57 شاهد اولین تظاهرات علیه خاندان پهلوی، شد. مسیر حسینیه محله درب قلعه تا خیابان شهید رجائی (شمالی سابق) پر شده بود از فریادهای در گلو مانده‌ای که این بار بدون ترس از هیچ قدرتی، با جمله «مردان حق زندان‌اند یا کشته در میدان‌اند» به هوا برمی خاست.

و این آغاز قصه یک همدلی و اتحاد در شهری کوچک بود که پا به پای انقلابی بزرگ قد علم کرد. تظاهرات شبانه ادامه داشت تا روز دهم دی‌ماه سال 57 که تجمع بزرگی در مقابل مسجد جامع شکل گرفت و مأموران ژاندارمری با اسلحه مقابل مردم ایستاده و مرتب فریاد می‌زدند که متفرق شوید؛ اما حتی یک نفر هم به آن‌ها اعتنا نمی‌کرد و انگار صدایی جز صدای ظلم‌ستیزی آیت‌الله خمینی در گوش این مردم ازجان‌گذشته نبود.

گلوله؛ پاسخ مردم ظلم ستیز

مأموران که با صبر لب ریز شده تظاهرات کنندگان مواجه بوده و تیر هوایی و دستور متفرق شدن را کارساز ندیدند، تیراندازی به سمت مردم را شروع کردند. مؤمن فلاح زاده، حاج‌آقا امیر عظیمی، بیژن فتاحی، میرزا احمد عادل و رضا مهدی پور که از پرچم‌داران مبارزه بودند، به ضرب گلوله ژاندارم‌ها، مجروح شدند. هنوز هم جای گلوله های سربی مأموران شاه بر در و دیوار زخمی این شهر مانده و یاد آن روز را زنده نگه داشته است.

پنج گلوله بهای پایین انداختن عکس شاه

آن زمان شیخ محمدهادی فلاح زاده اعلامیه‌ها را به ابرکوه می‌آورد و عده‌ای از جوانان آن را پخش می‌کردند. از میان این جوانان، «حسین آدمی» بسیار شجاع و نترس و فعال بود. یک روز صبح که او از مریم‌آباد به سمت خانه می‌رفت عکس شاه بر روی طاق نصرت مرکز شهر، توجه اش را جلب کرد و به فکر پایین کشیدن عکس افتاد.

حسین که می‌دانست اگر مأموران متوجه شوند مانع کارش خواهند شد، مهدی را دید و به او گفت، تو از طاق نصرت بالا و برو و عکس را بردار، من هم مراقب هستم که مأموران سر نرسند. به محض اینکه «مهدی روحی» عکس شاه را پایین انداخت، مأموران متوجه شدند؛ اما او فرصت پایین آمدن و فرار را پیدا می‌کند و حسین هم که قصد فرار داشت با مأموران درگیر شده و پس از درگیری لفظی با رئیس ژاندارمری، وقتی می‌خواهد با موتور  صحنه را ترک کند، بدنش پذیرای تیرهای  اسلحه کمری او می شود.

حسین با بیش از پنج گلوله از ناحیه کمر، ران، پا و نشیمنگاه مجروح می‌شود و از روی موتور به روی زمین می‌افتد که در همین لحظه مردم هم با شنیدن صدای گلوله وارد صحنه شده و حسین را به بیمارستان شهرستان آباده منتقل می‌کنند. پس از جراحی و خارج کردن تیرها از بدن حسین، در اولین روز بستری بودن او در بیمارستان قریب به ۹۰ نفر از مردم ابرکوه به دیدارش می‌روند.

سه برادر شهید

یکی از برادران حسین، یعنی محمد پخش کننده اعلامیه‌ها بود و برادر دیگر یعنی عبدالرحمن شعارنویسی بر روی دیوارها را انجام می‌داد و در نهایت هم هر سه برادر در جبهه‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.

رحیم میرعظیم در بخشی از کتاب «فرشته یا آدمی» از زبان مادر حسین می‌نویسد: هراسان وارد بیمارستان کوروش آباده شدیم. نیازی نبود نام بیمارمان را بگوییم. ازدحام بیرون یکی از اتاق‌ها ما را به‌ طرف محل بستری شدن حسین راهنمایی کرد. مردمی که برای رفتن داخل اتاق انتظار می‌کشیدند با دیدن من و پدرش کنار رفتند. آرام خوابیده بود. سلام کرد. انگارنه‌انگار که صد بخیه خورده بود. گفتم: «بااین‌همه زخمی که داری چه کار می‌کنی؟» گفت: «خدا رو شکر می‌کنم که کسای دیگه مجروح نشدن.»

شهادت در جبهه، مزد مبارزات انقلابی

میرعظیم در کتاب «مادرانه» از خاطرات مادر شهید سید علی میرسعیدی این‌چنین می‌گوید: سیدعلی صبح به تظاهرات رفته و برنگشته بود... پیراهنی را نذر «آغا بی‌بی مولودی» سید محترمه‌ی شهرمان کرده بودم تا پسرم سالم برگردد. یک‌دفعه در خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم، سیدعلی را در مقابلم دیدم. سلام کرد و جواب دادم. او را در بغل گرفتم و گفتم: «تا حالا کجا بودی؟ جیگرم خون شد!» گفت: «راه‌پیمایی که شلوغ شد، مأمورا شروع به تیراندازی کردن و با یکی از بچه‌ها مجبور شدیم زیر یه ماشین دراز بکشیم تا جون سالم به در ببریم. از شدت تیراندازی نمیتونستیم سرمون را بالا بیاریم؛ چه برسه به این‌که برگردیم خونه!»

مادر شهید عبدالخالق قاری زاده هم در همین کتاب گفته است: همراه با دوستش شهید علی‌محمد نجفی، در مبارزات انقلابی شرکت می‌کردند. عبدالخالق بخشی از پولی را که به او می‌دادم، در این راه صرف می‌کرد. یک روز برایم تعریف کرد که بعضی‌اوقات به یکی از محلات فقیرنشین شهر می‌روند و اعلامیه می‌چسبانند. پولی هم به پیرزن‌های بی‌سرپرست می‌دهند تا نگذارند کسی اعلامیه‌ها را پاره کند. خندیدم و گفتم: «ای زرنگ‌ها، با یه تیر دو نشون میزنین.»

شیخ محمدحسین فلاح زاده و برادرش شیخ هادی، حجت‌الاسلام سید محمدحسین عظیمی (مشهور به حاج‌آقا امیر)، رضا مهدی پور، سید علی‌اکبر مطهری، حسن فلاح زاده، سید اکبر و سید محمدصادق عظیمی، محمدعلی عزیزی پناه، ابوالقاسم صالح زاده، میرزا مرتضی رستگار پناه، اسدقلی حمیدی، سید حیدر فلاح زاده، سید حسین حسینی خواه، کاظم ارزانی و ... هم از دیگر فعالین و مبارزان انقلابی ابرکوه بودند.

پایان پیام/ف

دیدگاه خود را بیان کنید

0 دیدگاه