آژانس خبری کارآفرینان اقتصاد؛ حنان سالمی: اهواز، اصفهان و تهران. سه جغرافیای متفاوت با جوانهایی که سرشان درد میکند برای دردسر. تلفن را بلند میکنم و وعدهی یک میزگرد مجازی را میگیرم. میخواهیم کمی خودمانیتر دربارهی کلهشقی جوانهایی حرف بزنیم که به جای میزهای مدیریتی و حقوقهای نجومی و حق بیمه رفتند پی حرف دلشان و از جاهایی عجیب و غریب سردرآوردند.
جوانهایی که سن و سالی نداشتند، اولین تجربه ملیشان بود، شاید حتی کمی هم ترسیده بودند اما با توکل به خداوند بَلد شدند چطور خالصانه و عاشقانه کار کنند که روی صحنهی زندگی به قدر تلاشهایشان بدرخشند و به احترامشان ایستاده کف بزنند. خلاصه آنقدر حرف برای گفتن بود توی این میزگرد دو ساعته که مقدمه را قیچی کنم بهتر است. پس میرویم سراغ اصل مطلب.
فارس: سلام. تبریک میگویم. مستند «مدرسهای در دور دست» برای ما که دهه شصت و قبل از آن را ندیده بودیم به گونهای خاطرات ملی را زنده کرد که برای لحظاتی احساس کردیم ما نیز بخشی از این کنش جمعی در آن برهه بودهایم! اما چه چیزی باعث شد جوانهایی دهه هفتادی اینچنین ورود درخشانی به دنیای جادویی مستند داشته باشند؟
سید محمدیوسف جلالی: سلام. نظر لطف شماست. راستش همهی ما «از هر انگشتت یک هنر میبارد» و «ترشی نخوری یک چیزی میشوی» را حداقل یک بار در عمرمان شنیدهایم. من چند بار شنیده بودم! البته بیشترش واگویههای ذهنی خودم به خودم بود. ولی راستش را بخواهید هر چه که بود، دل خوش کُنک و اعتماد به نفس الکی یا هندوانه زیر بغل گذاشتن نبود؛ دستی بر آتش هنر داشتم و تخیلهای گاه و بیگاه، به سمت تصویرسازیهای ذهنی سوقم داده بود.
فارس: چرا مستند؟
سید محمدیوسف جلالی: از بین هنرهای هفتگانه، آخرین نسخهاش چشمم را گرفته بود و از وقتی نسبت خودم را با آن پیدا کردم شروع به دست و پا زدن به سمتش کردم؛ به خاطر همین برای کسب تجربه و تخصص، پا در سینمای مستند گذاشتم که به واقعیت نزدیکتر بود و آدم برای رسیدن به آن نیاز نداشت صحنهی آنچنانی با تجهیزات خاص را تدارک ببیند. این شد که دل به چنین دریایی زدم.
فارس: ورود شما به عرصهی مستند چگونه رقم خورد آقای بهوندی؟ آیا شما هم تجربهی مشابهی مثل آقای جلالی داشتید؟
حمیدرضا بهوندی: تمام قصه زندگی من از اتاق فرهنگی مسجد محلهمان شروع شد. توی صف نماز که مینشستم حرفهای مردم را میشنیدم. به خاطر همین همیشه دغدغهی رفع شبهههای نمازگذاران مسجد را داشتم. جوانها و نوجوانهای مسجد دور هم جمع میشدیم. میگشتیم تا کتابهای روز و فیلمهای پر و پیمان را پیدا کنیم و بین مردم پخش میکردیم و نمایش میدادیم اما از یک جایی به بعد این سوال توی سرم جوانه زد که چرا خودم کار تولید نکنم؟
فارس: و تولید کردید؟
حمیدرضا بهوندی: سال هزار و سیصد و نود و چهار بود. تشییع شهدای غواص. آن روز دیگر به چیزی فکر نمیکردم جز اینکه با دوربینم بزنم به دل خیابان. آنقدر حس و حال عجیبی داشتم که به هیچ تکنیک و زاویه و این جور مباحث تخصصی دقت نکردم. با مردم جلو میرفتم و فیلم میگرفتم. وقتی مراسم تمام شد و برگشتم، سریع فیلمهایی که گرفته بودم را تدوین کردم. توقعی هم از خودم نداشتم که همه به به و چه چه کنند اما وقتی توی مسجد پخشش کردم چند نفر آمدند و گفتند فایلش را بده تا در صدا و سیما پخشش کنیم!
شاید باورتان نشود اما فکر کردم دارند سر به سرم میگذارند! اصلا کارم را در حد پخش تلویزیونی نمیدیدم اما بندگان خدا کوتاه نیامدند تا فایل فیلم را برایشان منتقل کردم و رفتند.
حالا فکر کنید چه؟ بنشینم پای تلویزیون و منتظر پخش مستندم باشم؟ اصلا و ابدا. میگفتم سر کاری است. بابا من کجا و صدا و سیما کجا؟ آن هم منِ حمیدرضایی که هیچکس نمیشناختم و نمیدانست کی هستم. یک جوان بیست و یک ساله بودم با دوربین کرایهای و همین. آخر سر هم این احتمال را گذاشتم که اگر شوخی نبوده، حتما کار را بردهاند صدا و سیما و رد شده.
فارس: واقعا فیلمتان رد شد؟
حمیدرضا بهوندی: توی همین فکرها بودم و کم کم داشت یادم میرفت که تلفنم زنگ خورد. خانوادهی یکی از شهدای غواص، مستندم را توی تلویزیون دیده بود! حالا آن بندهی خدا تشکر و دعای خیر میکرد و من اینور خط خشکم زده بود. زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه بگویم. تا به خودم آمدم یادم آمد فقط یک جمله گفتم: «کار خدا بوده. من وسیله هستم»
وقتی تماس قطع شد هنوز توی شوک بودم که یک شمارهی ناشناس دیگر افتاد روی صفحه گوشی. جواب میدادم و تماسها بیشتر میشد. خلاصه حداقل توی آن برهه شرمندهی شهدا نشدم و این شد آغاز راه مستند که با مسجد و شهدا گره خورد.
فارس: آقای جلالی، زندگی مستندسازها در قاب صفحات مجازیشان خیلی جذاب به نظر میرسد؛ همیشه به نقطههای بکر و متفاوت میروند. توی طبیعت و در حال سفر هستند. پشت صحنههایشان پر از سفرههای رنگارنگ و خوراکیهای خوشمزه است که روستاییها به آن میهمانشان میکنند و یک دنیا عکسهای پرترهی پر لایک و کامنت اما واقعت زندگی مستندسازها اینقدر راحت است و مستندساز هیچ سختیای ندارد؟
سید محمدیوسف جلالی: عبارتِ «سختی» شاید کلمهی کاملی نباشد و منظور اصلی را نرسانَد چون ما در طول ساخت مستند، چاک چاک میشویم، به زبان دیگر اربا اربا! لگد و پامال شدن که هیچ؛ ما کلی باید برای گرفتن مجوز تصویربرداری بدویم. نامه بزنیم. نامه بگیریم. تجهیزات گرانقیمت جور کنیم، یعنی راستش آنقدر قیمت بالایی دارند که فقط میتوانیم بدویم دنبال کرایه گرفتنشان نه اینکه بخریم و با خیال راحت فیلم بگیریم و برای خودمان باشد. حالا سر جهازی همهی اینها هم استرس سالم برگرداندن دوربین و تجهیزات را باید اضافه کرد که پدر یک مستندساز را درمیآوَرَد.
اصلا از سختیها هر چقدر بگویم تمامی ندارد. اینکه نه خودمان بیمهایم و نه هیچ کارگذاری بیمهای زیر یوغ بیمهی خسارت تجهیزات تصویربرداری میرود. مصاحبه شونده باید هماهنگ کنیم. آیا میآید؟ نمیآید؟ دستمان توی پوست گردو میمانَد؟ نمیمانَد؟ همه چیز درست ضبط شده؟ فایلها فایلها؛ باید کلی حواس جمع باشیم که حین انتقال پای میز تدوین کم و زیاد نشوند. در کل همه و همهی اینها بخشی از لیست بلند بالای به اصطلاح سختیهای یک مستندسازِ به ظاهر خوشحال است.
فارس: آقای بهوندی، شما چطور؟ با توجه به اینکه متاهل هستید، سختیهای تامین یک زندگی مشترک را هم پیش رو دارید. خانمتان با سبک زندگی آقای مستندساز کنار آمدهاند؟
حمیدرضا بهوندی: موقع خواستگاری رفتن دلشوره داشتم. خانمم پرسید: «شغل شما چی هست آقای بهوندی؟» با خودم گفتم نمیشود که دختر مردم را گول زد. باید هر چه که هست، راستش را بگویم. به قول گفتنی گربه را همان دم حجله کشتم. خیلی مظلومانه بسم الله کردم و گفتم: «یک دوربینی دارم که سر کولم است و بیشتر شهرها و روستاهای کشورمان را سفر میکنم!» خانمم خندید و گفت: «مشخص است از لحاظ درآمدی پولدار هستید» گفتم: «تا حالا گرسنه نخوابیدم. چند سالی هست هر وسیلهای را خواستم قسطی میخرم» با حالت تعجب گفت: «مخارج ازدواج قسطی نمیشود ها!» اما ازدواج کردیم و شد دیگر.
راستش اگر شعاری حسابش نکنید و آقای جلالی به شوخی نگیرد راست حسینی زندگی یک مستندساز با مردم کشورش پیوند خورده است؛ ما با هم برای هدفهایمان میجنگیم.
فارس: خب از سختیهای زندگی مستندسازهای دهه هفتادی شنیدیم و اما خوشیها! شما برایمان بگویید آقای جلالی؛ از احساس یک مستندساز نسبت به کاری که برای آن از روحاش هزینه میکند
سید محمدیوسف جلالی: و اما برویم سراغ چیزی که میگویید خوشیها! بگذارید من صدایش بزنم «دیوانگی»؛ چیزی که آدم را میکشانَد به شببیداری، به کمدرآمدی، به فحشخوری و به پوست کلفت شدن و تازه عین خیالمان هم نیست و سرخوشیم! چیزهایی که به نظرم به جان خریدنشان به ازای این اتفاقات میارزد.
فارس: بیایید تصور کنیم سر صحنهی ضبط یک پلان مهم از مستندتان هستید و دوربینهایتان بدون هیچ دلیلی از کار بیفتند. خاموش شوند. هر چقدر هم تلاش کنید روشن نشوند. چه میکنید؟
حمیدرضا بهوندی: دوربین ما همیشه راوی مشکلات مردم است؛ از مردمی که مشهد زندگی میکنند تا اروندکنار. حالا فکرش را کنید دوربینتان نتواند زبان و سخنگوی ملت نجیب کشورمان باشد، آیا من میتوانم راحت زندگی کنم؟ راحت سرم را روی بالش بگذارم و بخوابم؟ راحت توی چشم مردم نگاه کنم؟
سید محمدیوسف جلالی: اجازه بدهید راستش را من به شما بگویم خانم سالمی. وقتی دوربینها از کار بیفتد شاید اول دو دستی توی سرمان بزنیم؛ بعد ضمن سعی در حفظ خونسردی و آرامش، ادامهی ضبط را با گوشی یا دوربین دیگری که در دسترس باشد انجام بدهیم تا سوژه از دست نرود اما تازه بعد از پایان ضبط است که به عمق فاجعه پی میبریم و دو دست دیگر قرض کرده و باز توی سر خودمان میزنیم؛ خلاصه خدا برای گرگ بیابان نیاوَرَد آن روز را.
فارس: راز درخشش گروه شما آن هم با سه جغرافیای متفاوت و عدم آسان بودن دسترسی مستمر به همدیگر، چه بود؟ از مستندتان برایمان بگویید. از راهی که گروه شما را به این سوژه با اینچنین پرداخت متفاوتی رساند
سید محمدیوسف جلالی: اگر بخواهم شبیه کتاب دینی دبیرستان جواب بدهم باید بگویم توکل بر خدا، دعای پدر و مادر، تلاش و اراده. غیر کتاب دینیاش هم میشود اینکه ما نزدیک به دو سال از تایم لاین عمرمان را گذاشتیم در طبق اخلاص. (باز هم کتاب دینی شد!)
چهار پنج ماه پژوهش، دو سه ماه تولید و ضبط، شش هفت ماه توقف و بقیه تدوین و تدوین و تدوین. در این لا به لاـ به طور موازی ـ لطفا یک سالِ تمام، نامهنگاری را هم اضافه کنید! نبود یا کمبود تصاویر آرشیوی دستمان را گذاشته بود توی پوست گردو. تایم لاین به انتها نمیرسید.
یادم میآید برای شروع کار، کارتهای شناسیمان را تحویل حراست دادیم و رفتیم نشستیم گوشهی سالن. مردی با کت و شلوار اتو کشیده آمد نشست کنارمان: «بروید یک نامه بیاورید که نام و نام خانوادگی، شماره ملی، شماره تماس و اطلاعات شخصی هر سه نفرتان داخلش ذکر شده باشد!» این تازه یکیاش بود.
گفتند یک نامهی دیگر هم بیاورید که معرف مجموعهتان باشد! همان جایی که قرار است با آن کار کنید؛ این هم از این. و یک نامهی دیگر هم باید بیاورید که ماجرای مستندتان را توضیح بدهید. سر جمع میشود سه تا. والله اینها را ریاست کل نهاد امنیتی نگفت اما مسؤول دفتر روابط عمومی نهضت سوادآموزی گفت و خواست! آن هم بعد از نیم ساعت یا بیشتر سر پا منتظر ماندن و تماس رد و بدل کردنِ حراست و روابط عمومی. حالا مگر ما چه طلب کرده بودیم؟ اصلا تا حالا برای خودم سوال است که این همه دبدبه و کبکبهی ساختگی برای چه بود؟
ما فقط سه دانشجوی جوان بودیم که سرمان درد گرفته بود مستند بسازیم. یکی از اهواز پا شده و آمده بود، دیگری از اصفهان و من از گوشهی تهران. آمده بودیم توی ساختمان مرکزی و طلب آرشیو و همکاری کرده بودیم. آرشیوهای در حال خاک خوردنی که توی آن نه بکش بکش بود و نه حرف سیاسی زاویهدار.
فارس: آخر سر توانستید قانعشان کنید؟ یا درگیر پیچ و خم بروکراسی اداری شدید؟ همان فاسدکنندهی همیشگی ذوق هنر.
سید محمدیوسف جلالی: آقای کت و شلواری طوری که کتاش چروک برندارد بلند شد و سعی کرد پشت آن ظاهر اداری لبخندی حاکی از صمیمیت بهمان تحویل بدهد و گفت: «حالا شما نامه را بیاورید. احتمالا دیگر این طرف سال کسی نباشد که کارتان را پیگیری کند. میروند مرخصی تعطیلات عید. تا اواسط فروردین هم که تعطیل است و بعدش هم تا آخر فروردین کارها تق و لق. انشالله از اردیبهشت به نامهی شما رسیدگی میشود!» این را گفت و شق و رق راهش را کشید و رفت و ما را با قواعد اداری نامهنگاری تنها گذاشت.
فارس: این حجم از معطلی صرفا به بهانهی چند نامه؟!
سید محمدیوسف جلالی: بله. تقریبا هفته اول یا دوم اسفند بود و آقای کت شلواری دو ماه از تایم لاین عمر ما را پاک کرده بود! مسئله فقط یک نامه نبود. تا شش هفت ماه شده بودیم نامه بیار و نامه ببر معرکه! حالا اضافه بر اینها باید میرفتیم فلان مسؤول را میدیدم و حراست بهمان جا را هم راضی میکردیم. رفت و آمد و گردش روزها و نامهبری گذشت تا رسیدیم به سد حراست آموزش و پرورش.
اولاش خوش و بشکنان طوری تحویلمان گرفتند که نفس عمیق و راحتی کشیدیم. گفتیم آی خدایا شکر، بالاخره پیگیریهایمان نتیجه داد و حالا قرار است ما را با دریایی از آرشیوهای بکر و دست اول روبهرو کنند. گفتند نامههای قبلی را بررسی کردیم و همه چیز روی روال خودش دارد پیش میرود اما شما زودی بروید دو تا نامهی معرفی بیاورید که شامل: معرفی رییس مجموعهی هنریتان و همسرش! و دیگری معرفی اعضای هییت مدیرهی مجموعه باشد.
فارس: همسر رییس مجموعه دیگر چرا؟! واقعا خندهدار است
سید محمدیوسف جلالی: افتضاح است. سطل آب سرد را روی سرمان خالی کردند. مسئله که آوردن نامه نبود. ظاهرش آسان است و کاری ندارد اما واقعیت میشود دوباره همان آش و همان کاسه. رفتن دنبال نخود سیاه.
گفتیم چه کنیم؟ ما کارمان را بدون آرشیوها پیش بردیم و رسیدیم به جایی که دیگر کار جلو نمیرفت. آرشیو میخواستیم و نه از دست صدا و سیما کمکی برمیآمد و نه مستندها و آرشیوهای بیبیسی و بقیهی سایتهای اینترنتی. نا امید شدیم. تهیهکننده پیشنهاد داد پروژه را نصفه نیمه رها کنیم و برویم دنبال کار و زندگیمان اما قبول نکردیم. حالا ما بودیم که لج کرده بودیم و کوتاه نمیآمدیم.
آخرش هم عزممان را جزم کردیم و از داخل انبار سوزن، آرشیو بیرون کشیدیم و به نسخهی نهایی رسیدیم.
فارس: چرا موضوع نهضت سواد آموزی را انتخاب کردید آقای بهوندی؟ اولین بار که موضوع مستند را شنیدم بیتعارف بگویم، کاملا برایم کلیشهای بود و اصلا تمایلی به تماشایش نداشتم اما آرشیوها و تحقیق آنقدر دقیق، جذاب و داستانی کنار هم چیده شده بود که تا دقیقهی آخر نتوانستم از صندلی سینما دل بکنم
حمیدرضا بهوندی: سه جوان بودیم که کنار هم و در سفیر فیلم جمع شدیم و دربارهی موضوعی ماهها با هم صحبت کردیم؛ اینکه یک خط از تشکیلات نهضت سواد آموزی در دهه شصت در فضای اینترنت آزاد نبود. در کتابخانه ملی ایران نبود. و انگار در حافظهی تاریخی ملت هم پاک شده بود! برایمان تبدیل شد به یک چالش. انگار یک تکه از بدن ایران را کنده بودند و خاک شده بود. آن هم بیآنکه کسی بداند.
خانوادهی من فرهنگی هستند و پدربزرگم همیشه از خاطرات دههی شصت و وقف زمین کشاورزیاش برای ساخت مدرسه میگفت و مادربزرگم از پخت نان محلیهایش برای عموی شهیدم در خط مقدم. همهی این افتخارات گذشته کشورم در این موضوع در حال پاک شدن بود اما تلاش کردیم دوباره آن اتفاقات و تلاشهای معلمها را زنده کنیم و خوشحالم که موفق بودیم چون بعد از اکران مستند مدرسهای در دوردست در سینما فلسطین گوشیام مثل سال هزار و سیصد و نود و چهار شروع به زنگ خوردن کرد و من این بار واقعا منتظر این تماسها بودم.
فارس: حرف حساب مستند شما چیست؟
سید محمدیوسف جلالی: مستند «مدرسهای در دوردست» به نهاد نهضت سواد آموزی میپردازد. نهادی که تا قبل از ادغام با آموزش و پرورش و طی فرایندهایی که منتج از اداری شدن بود، کارهایش را با تعامل بهتر و راحتتری پیش میبُرد و از وضعیت کنونیاش موثرتر عمل میکرد.
حمیدرضا بهوندی: جشنواره عمار یک جشنواره مردمی و از دل مردم است و همیشه راویِ مردم بوده؛ مستند ما هم سراغ کت و شلواریها و پشت میز نشینها نرفت. مستند ما زبان یک عده خانم و آقا بود که صبحها سر کلاس بودند و بعدازظهرها پیگیر جذب بیسواد. کلمات «خستگی» و «زندگی» برایشان ناشناخته بود چون امامشان دستور داده بود «باید ایران را مدرسه کنیم» و یک نفس تلاش میکردند تا همه باسواد شوند.
راستش مخاطب بعد از دیدن مستند و این جنس خاطرهها یاد سندی از افتخارات کشورش افتاد که سالها زیر خاک بود!
فارس: به شخصه نظر تعدادی از مخاطبان را که پرسیدم کاملا از اثرتان راضی بودند. میگفتند فکر نمیکردند اینچنین اتفاقات خالصانهای در تاریخ و فرهنگ کشور رخ داده باشد و تا این حد بیرحمانه رویش سرپوش گذاشته باشند؛ خفهاش کرده باشند و کشته باشنداش که کسی نداند و نشنود و متوجه نشود؛ اما خودتان چه؟ از مخاطبهایتان نظرسنجی نکردید؟
سید محمدیوسف جلالی: نظر مخاطبان را گرفتیم ولی نه همهی مخاطبان را. خیلی از مخاطبان این مستند، هنوز آن را ندیدهاند و قضاوت و نظری از آنها در میان نیست. انشالله با اکرانهای استانی و دانشگاهی که به لطف خدا شروعش با اهواز بوده، مخاطبان بیشتری کار را ببینند و نقد کنند تا عیار کار مشخص شود. و انشاللهتر بتوانیم این نقد و نظرات را توی کارهای بعدی عصای دستمان کنیم.
اما بعد از اکران مستندمان در سینما فلسطین و پیگیر شدن از آن جمع آشناها و حضارِ در سالن، نظرات مثبت بود خدا را شکر. روی موضوعی دست گذاشته بودیم که توی تاریخ، خاک خورده بود و به صورتی روایت کرده بودیم که مخاطب، حرفی که میخواستیم را با حداقل ابهام، درک و برداشت میکرد. و چه چیز بهتر از این؟ البته چند مشکل فنی و تکنیکی هم در میان بود که تذکر و انتقاد و پیشنهاد دوستان را در پی داشت.
فارس: از لحظهی شیرین گرفتن جایزهی جشنواره عمار برایمان بگویید. وقتی اسمتان را خواندند و روی صحنه رفتید چه حس و حالی داشتید؟
سید محمدیوسف جلالی: حقیقتش برای لحظهی گرفتن جایزه خودم را آماده کرده بودم. نه خبری از استرس، نه لرزش صدا و نه تپق خاصی! فقط کمی جا خوردم؛ چون خودم را برای دریافت فانوس جشنواره آماده کرده بودم و دیدم فانوس سهممان نشد. دیالوگی که آماده کرده بودم اولاش این بود: «این فانوس را تقدیم میکنم به ...» ولی لوح افتخار به مستندمان رسید. احساس کسی را داشتم که میخواهد برود روی سکوی اول بایستد ولی به او میگویند برو یک سکو پایینتر و به جای طلا، نقرهاش را به گردنم بیاویزند. میدانید؟ از کیفیت کارمان و گرفتن جایزه مطمئن بودم و خلاصه همه جوره خودم را آمادهاش کرده بودم اما حساب اینجایش را نکرده بودم.
ولی خوشحالم که به عنوان یک کار اولی، خدا به من لطف داشت و همان بار اول، جایگاه اول نصیبم نشد و یک جورهایی بادم را خالی کرد. بادی که میتوانست توی زمین خوردن بترکاندم! و در نهایت چون میدانم شکر نعمت نعمتت افرون کند پس شکر. انشالله جایزهی اصلی را از خدای مخاطبان و به خاطر میزان اثرگذاری مثبت روی مخاطبها بگیریم.
فارس: آقای بهوندی ولی شما به شیرینی اختتامیه نرسیدید. تسلیت عرض میکنم
حمیدرضا بهوندی: خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. پدربزرگ من تازگیها به رحمت خدا رفته؛ کسی که همیشه و هر کجا آثارم را در تلویزیون میدید با افتخار و سربلندی میگفت: «حمید من است ها» وقتی که از جشنواره تماس گرفتند و گفتند برای اختتامیه باید در سالن باشیم تمام دو سالی را که از اهواز تا تهران میرفتم و میآمدم برای یک هدف و آن هم اینکه جامعهمان نیاز دارد که بین مردم و مسؤولین ارتباط و پیوند مستقیم باشد جلوی چشمم آمد اما روز دریافت جایزه، هفتم پدربزرگم بود و سید روی سن رفت و گفت: «الآن جای خالی آقای بهوندی حس میشود و او در مجلس ختم پدربزگش است. به صلواتی مهمانش کنید» من مطمئن بودم که پدربزرگ همیشه حواسش به من هست و حالا هم از آن دنیا دارد من را به بقیه نشان میدهد و میگوید: «حمید من است ها!»
در آخر هم یک تشکر ویژه به همسرم بدهکارم که شروع این مستند با جلسه خواستگاریام و تدوین و پایانش با روز عروسیام بود و او فقط صبوری میکرد. از خانواده عزیزم که پشتیبانم بودند هم ممنونم.
مستند مدرسهای در دوردست نگاهی نو و جدید به مسئله جامعه و مردم دارد. نگاهی که هر وقت روی آن تمرکز داشتیم و از ظرفیتاش بهره بردیم پیشرفت را در پی داشت، مثل حل مشکل بیسوادی در دههی شصت. در پایان همهی علاقهمندان به فیلم مستند را دعوت میکنم که به اکران و رونمایی مستند مدرسهای در دوردست در تالار مهتاب کتابخانه مرکزی اهواز که ساعت نوزده، هیجدهم بهمن ماه انشالله با حضور نهضتیها و امور تربیتیهای دههی شصت به روی پرده خواهد رفت بیایند.
پایان پیام/
دیدگاه خود را بیان کنید