
هر صدای گوشی، دلشورهای قدیمی را زنده میکند. هنوز هم از زنگ تلفن میترسم؛ همان وسیلهای که روزی پیامآور دستورهای بیمنطق و تنبیههای ناگهانی بود.
من بهمعنای واقعی، دچار اختلال استرس پس از سانحه شدهام؛ یک «پیتیاسدی» در حال درمان، نه فقط یک عنوان پزشکی، بلکه بخشی از وجودم.
هفت سال به عقب برگردیم
تا تابستان ۹۶ که پزشک عمومی بودم، درآمد آبرومند و زندگی نسبتاً آرامی داشتم. اما از مهر همان سال که وارد دوره دستیاری جراحی شدم، همهچیز فرو ریخت.
آواره شهری ناآشنا شدم، بیخانه، بیدوست، بیپشتیبان. قوانین رزیدنتی با زندگی در تضاد بود.
دو روز مانده به شروع دوره، اثاث خانه را کارتنپیچ کردم و از صاحبخانه یک هفته مهلت گرفتم تا خانهای پیدا کنم. اما نهتنها هفتهای نگذشت، بلکه ماهها طول کشید.
اثاثیهام به کمک دوستان انبار شد. من هم درگیر بیمارستان و کشیک و بدون حتی یک ساعت مرخصی، هیچوقت نتوانستم برای زندگیام سرپناهی پیدا کنم.
در نهایت، با لطف راننده آمبولانس، نیمهشبی به خانهای نقلی نقل مکان کردیم. همسرم با دیدن من که از شدت فشار به پوست و استخوان تبدیل شده بودم، اشک ریخت؛ گویی یاد اسارت برادرش برایش زنده شده بود.
فردای آن شب، بهخاطر محلهای که خانهام در آن بود، از سوی استاد جوان مورد سرزنش قرار گرفتم و همین شد بهانهای برای آزار بیشتر از سوی سالبالاییها.
رزیدنتی، زندان آموزشی بود.
هیچ درآمدی نداشتم. تا شش ماه نخست، حقوقی در کار نبود. پساندازم با گرانی افسارگسیخته دود شد. دلار سه برابر، پنج برابر، ده برابر شد. من ماندم و یک زندگی قفلشده در فشار اقتصادی، اضطراب، کشیک، و بیخوابی.
پیادهرویهای روزانهی ۱۲ کیلومتری با تاولهای ترکخوردهی کف پا، نه آموزش بود، نه خدمت؛ شکنجهای قانونیشده بود.
بدترین لحظهها، وقتی بود که صبح میفهمیدیم یکی از همدورهایها شبانه فرار کرده. آنوقت، بقیهمان باید مجازات میشدیم. کشیکهای اجباری، محرومیت از مرخصی، و برچسب نالایقی.
ما بودیم که بیمارستان را میچرخاندیم. راندهای آموزشی بیشتر شبیه دادگاه بودند. اساتید نقش تأییدکننده قضاوتهای سالبالاییها را داشتند و دیگر هیچ.
من بودم که نبودم؛ در غم و شادی خانواده، در لحظات حساس بیماری و مرگ عزیزان، در جمعهای فامیلی. چهار سال حذف شدم، فقط بهخاطر تحصیل.
در نهایت، این قطار لعنتی به ایستگاه آخر رسید. اما آنچه باقی ماند، پزشکی بود متخصص، اما خسته، منزوی، فرسوده، با اقتصادی متلاشیشده و اعصابی فروپاشیده.
امروز، سه سال و نیم بعد از فارغالتحصیلی، نه به پای تورم رسیدهام، نه توانستهام به زندگی قبل از رزیدنتی برگردم.
من ایستادم، تسلیم نشدم، خودکشی نکردم، فرار هم نکردم. متخصص شدم. ولی هنوز هر شب با یک سؤال بیدار میشوم:
آیا واقعاً ارزشش را داشت؟
* جراح و متخصص
دیدگاه خود را بیان کنید