
حمید رضا جلاییپور در بخش سوم و پایانی گفت و گو با «پروژه تاریخ شفاهی روزنامهنگاری و رسانه ایران» از آثار مطبوعات توقیف شده دوم خردادی، میانه خود با دولت اصلاحات، دیالوگهایش با بازجویان، اشتباه فاحش سعید مرتضوی و غیره صحبت میکند.
وی در قسمتهای اول و دوم مصاحبه به نحوه راه اندازی روزنامه جامعه، چگونگی غلبه بر مشکلات مالی این روزنامه، فکر توسعه روزنامه جامعه به زبانهای دیگر و مواردی از این دست پرداخته بود.
تحلیلتان از آن سالها چیست؟ این همه نشریه دومخردادی تولید و تعطیل شدند. آیا اصلا فایدهای برای تقویت جامعه مدنی داشتند؟
درست است که همگی این نشریات توقیف شدند، به نظرم میراثی از آنها به جای ماند. ادبیات اصلاحات، ادبیات توسعه سیاسی، ادبیات همزیستی، ادبیات حاکمیت قانون. این ها کجا تولید و تکثیر شدند؟ یکی از مراکز اصلی تولید و پخش این ادبیات، روزنامههای دوم خردادی بودند. خاطرم است (آقای) بهزاد نبوی به طور هفتگی جلسهای تشکیل میداد و سردبیران ۱۷، ۱۸ روزنامه دوم خردادی را دور خود جمع میکرد. کار نبوی این بود که این روزنامهها را از تندروی برحذر دارد. بنابراین ما با نشریات خود میراثی به جای گذاشتیم. با وجود این که ۱۰-۱۵ سال است سرنگونی طلبان خارج از کشور مدام میگویند کار دیگر تمام است ولی تمام نمیشود. زیرا آن ادبیات انقلابی دیگر در فرهنگ سیاسی ایران ریشه ندارد تا مردم یک بار دیگر انقلاب کنند. اگر دقت کرده باشید همچنان حرکتهای خشونت پرهیز و تدریجی ارزشمند است.
همین وفاق، ادامه اصلاحات است؛ یعنی به جای اینکه دوباره دنبال تغییر حکومت برویم با روشهای تدریجی سعی میکنیم مشکلات مردم را حل کنیم که امیدواریم اینطور شود.

میانه روزنامه شما با دولت آقای سیدمحمد خاتمی چطور بود؟
دولت خاتمی به قدری زیر فشار بود که اصلا نمیتوانستیم با دولتمردان ملاقات کنیم. ۵ روزنامه ما را بستند و در آخر فقط توانستیم محمد علی ابطحی را آن هم در خانهاش ببینیم. یعنی رئیس دفتر آقای خاتمی هم نمیتوانست در دفترکارش به ما وقت ملاقات دهد.
آن فهرست ۳۰ نفره مجلس ششم بیشتر حاصل اجماع روزنامه نگاران روی این افراد بود. بنابراین ۳۰ نفری که در گام اول در شهر تهران رای آوردند اغلب رفقای ما بودند. ولی فضا به قدری سنگین بود که ما را به کمیسیون اصل ۹۰ مجلس ششم هم راه نمی دادند. حق هم داشتند. همانطور که پس از تعیین تکلیف روزنامه نگاران تکلیف اینها را هم معلوم کردند.
از دستگیریها و بازجوییهایتان هم خاطراتی دارید؟
همان روزی که ما را گرفتند و در حال انتقال ما به دادگاه انقلاب بودند، به ماموری که مجید صدایش می کردند گفتم آقا حکم شما از کجاست که ما را دستگیر میکنید. مجید آنچنان محکم به پشت گردنم زد که من سکندری خوردم و داشتم زمین میخوردم. او گفت این هم حکمش. این طور با ما حرف میزدند. بعد هم من را به زندان انفرادی بردند و تا ۱۰ روز هیچ کس در آنجا را نمیزد.
به من برخورده بود. آخر هشت سال در مناطق جنگی بودم و سه برادرم نیز شهید شده بودند. کاری نکرده بودم. یک روزنامه قانونی منتشر کرده بودم. در انفرادی دیدم صدای داد و فریاد کسی میآید. داد زدم صدای فریاد چه کسی است؟ ماموران ریختند که چرا داد میزنی؟ اینجا زندان اوین است.
گفتم: اوین باشد، بعدا فهمیدم یک قاچاقچی مواد مخدر را گرفته بودند و میخواستند موادش را از او بگیرند. بعد از آن بود که جای من را عوض و مقداری مودبانهتر رفتار کردند.
بازجوییشان هم خیلی جالب بود. بعد ۱۰ روز انفرادی بازجویی آمد و گفت اقرار کن، به جاسوسیات اقرار کن.
گفتم جاسوسی دیگر چیست؟
مجله تایم را نشانم داد که خبرنگارش با من مصاحبه کرده بود و گفت این جاسوسی است.
تا این را دیدم آن قدر عصبانی شدم که بازجو فرار کرد و از بند خارج شد.
اینها بازجوهای دستگاه قضایی بودند بعد من را تحویل وزارت اطلاعات دادند. آن موقع وزارت اطلاعات دست دولت خاتمی بود. معاون وزیر اطلاعات دیگر با من صحبت میکرد. ولی در نهایت کسی که مرا از زندان نجات داد مادرم بود.
چطور؟
مادرم خیلی از دستگیری و زندان من ناراحت شده بود. روزنامه نگاری در روزنامه همشهری با مادرم مصاحبه کرده بود. صدای مادرم هم درآمده بود و خطاب به آقای محمد یزدی رئیس قوه قضاییه گفته بود شما چه بلایی دارید سر ما میآورید؟ خیلی اعتراضی صحبت کرده بود.
ظاهرا مقام معظم رهبری این مطلب را خوانده بودند و ملاقاتی با مادرم گذاشته بودند. بعد از آن بود که دستور آزادی من صادر شد.
اما در این گیر و دار روزنامه کیهان کار دیگری کرد. وقتی مرا بازداشت کردند کیهان بدون هماهنگی حدود ۳۰،۴۰ خانم مذهبی را به خانه مادرم برده بود.
مادر من فلج و سکته مغزی کرده بود و اصلا نمیتوانست تکان بخورد. آنها میخواستند در آن وضعیت از زیر زبان مادرم این حرف را درآوردند که پسران قبلی تو خوب بودند که شهید شدند ولی حمیدرضا منحرف بود. مادر اما دفاع جانانهای از من کرده بود. اینها هم جمع کرده و رفته بودند.
جایی از شما خواندم یکی از بازجوهایتان گفته بود خاتمی میرود ولی ما هستیم...
بله. بازجو به من گفت شما روزنامهای چاپ کردهاید که ۴۰۰ هزار نسخه تیراژ داشته است. نظام کجای آن است؟
پاسخ دادم: نظام کجای آن است یعنی چه؟ روزنامهای قانونی منتشر شده است. نظام هم که همان وزارت ارشاد میشود مجوز فعالیت به ما داده است. ما هم در برابر کارمان مسئولیم.
بازجو گفت: نظام ما هستیم. خاتمی و اینها همه میروند ولی ما هستیم. منظورش این بود باید ببینید ما چه میگوییم.
جالب است که من اصلا بازجویی پس نمیدادم. گفت یا مینویسی یا موهای سرت مثل دندانهایت سفید می شود. بنده خدا گویی بعدا خیلی خجالت کشید. چون شبش همان موقعی که مادرم با مقام معظم رهبری ملاقات داشت مرا آزاد کردند. در واقع آزادی من ناگهانی و به طرفه العینی رخ داد. یادم است ماشینی مرا تا در خانه مادر آورد. چون مادرم گفته بود از اینجا نمیروم تا پسرم آزاد شود.
خاطرهای از قاضی مرتضوی هم دارید؟
سعید مرتضوی همهاش خاطره است.
خاطره بارز؟
خاطره مشخص این است. مرتضوی مکرر ماشاءالله شمس الواعظین را احضار میکرد که برای او پرونده درست کند. البته در نهایت شمس الواعظین به زندان رفت. من هم با شمس الواعظین به جلسات بازجویی میرفتم. بالاخره او سردبیر بود و من هم مدیرمسئول. یک روز که با هم پیش مرتضوی رفته بود او مرا کنار کشید و گفت تو خودت را کنار بکش، تو برادر شهید هستی. این شمس الواعظین جاسوس است.

خیلی به من برخورد. گفتم: از کجا میگویی شمس جاسوس است؟
گفت: تو بلد نیستی و نمیدانی. او ریمل دارد.
من گفتم ریمل یعنی چه؟ ریمل هم داشته باشد مهم نیست، این را خانمها هم دارند و از وسایل آرایش است.
گفت: نه. این وسیلهای است که در کامپیوتر میگذارند و با آن جاسوسی میکنند. فهمیدم منظورش ایمیل است،۲۰ دقیقه برای او توضیح دادم که ایمیل چیست. آخر هم متوجه نشد.
گفتم آقای مرتضوی شما در اتاقت نشستهای. گفت بله. گفتم مگر اینجا تلفن ندارید. گفت بله. گفتم منشی شما که بیرون اتاق شماست هم تلفن دارد و از طریق تلفن با هم ارتباط دارید. ایمیل هم همین طور است. با ایمیل بین دو رایانه ارتباط برقرار میشود. مرتضوی اما آخرش هم حرف خودش را زد و تحت همین عنوان شمس را گیر انداخت. البته بهانه بود.
ممنون از وقتی که در اختیار آژانس خبری کارآفرینان اقتصاد قرار دادید.
دیدگاه خود را بیان کنید