بغض ابراهیم باعث شلیک 200 فشنگ در جنگ شد

چهاردهمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم انتشارات ۲۷ بعثت با عنوان «پای درختان زیتون» شامل روایت زندگی جانباز شهید مدافع حرم ابراهیم خلیلی به قلم مریم عرفانیان راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات آژانس خبری کارآفرینان اقتصاد، شهید ابراهیم خلیلی در خانواده‌ای شهدایی چشم به جهان گشود. دشت عباس همان جایی است که پدر ابراهیم به درجه شهادت رسید و بعد از پدر، غم شهادت عمویش به دل نشست. وی نیز که خون شهادت طلبی در رگ‌هایش جاری بود در عملیات تفحص شهدا از ناحیه یک پا محروج و به درجه جانبازی نائل شد. فعالیت‌های ابراهیم به این جا ختم نمی‌شود.

او که چند سال فرمانده پایگاه مقاومت بسیج مسجد سبحان تهران بود در نشریه «شلمچه» به سردبیری و مدیرمسئولی مسعود ده‌نمکی و فیلم سینمایی «اخراجی‌های ۱» فعالیت‌های مستمری داشت. در آخر ابراهیم خلیلی جانباز دوران دفاع مقدس و بسیجی لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ طی عملیاتی مستشاری برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) عازم سوریه شد و در شرق حلب به آرزوی دیرینه‌اش شهادت رسید و از او ۲ فرزند به یادگار ماند.

بخشی از کتاب «پای درختان زیتون»:

حدود ساعت ۱۰ صبح، یک ماشین ۱۰۶ آمد که هدف تیربار و خمپاره قرار گرفت. سیداحسان میرسیار پشت بی‌سیم فریاد زد: «این توپخونۀ کیه که داره اشتباه می‌زنه!»

ابراهیم داشت همت را صدا می‌کرد. 

همت... همت! خلیلی... 

ابراهیم و تیمش وقتی اوضاع را دیدند، به روستای مزرعه برگشتند. می‌خواستند اگر لازم شد، جلو بروند. درگیری شدید و شدیدتر شد. پشت بی‌سیم هیاهویی بود، درگیری، محاصره شدن، اضطراب. رزمنده‌ها حدود ۲۰، ۳۰ گلوله توپ ۱۰۶ شلیک کردند. شهر از دود شلیک گلوله‌ها سفید شده بود. در ابتدای روستای مزرعه، ابراهیم و بقیه ۱۰ تکفیری را دیدند که پیراهن مشکی داشتند و از تل هوبر بالا می‌رفتند! نیروها هنوز درگیر بودند. بعضی از سوری‌ها‌ در حال عقب‌نشینی بودند. هی پناه می‌گرفتند و دنبال این بودند که یکی آن‌ها را بیاورد عقب. 

مسلحین چند نارنجک پرت ‌کردند و تعدادی از بچه‌ها مجروح شدند! علی وکیل‌پور دیگر صدای سید احسان میرسیار را توی بی‌سیم نمی‌شنید! بی‌سیم سید احسان ساعت ۱۰ و ربع قطع شد... تکفیری‌ها همان‌طور که از تل بالا می‌رفتند، چند نارنجک دیگر انداختند و بعد هم شروع کردند به تیراندازی! 
در میان هیاهو یک نفر فریاد زد: «تک‌تیرانداز بزن.» 

بچه‌ها داشتند یکی‌یکی شهید می‌شدند. ابراهیم تا این صحنه را دید، فوری تیربار را برداشت و روی خاکریز برد و با بغض شروع کرد به شلیک! مسلحینی را که بالا می‌رفتند، هدف قرار داده بود. فرماندهان می‌گفتند:«در عملیات باید آروم به هدف بزنید و رگباری شلیک نکنید.» بغضی که در وجود ابراهیم بود، نمی‌گذاشت آرام باشد... خونش به جوش آمده بود و یک نوار ۲۰۰ تایی فشنگ را باهم و یک‌جا شلیک کرد. 

پایان پیام/

دیدگاه خود را بیان کنید

0 دیدگاه